قسمت هفتم رمان از هوس تا عشق
قسمت هفتمو گذاشتیم اما اگه نظر ندید....
قسمت هشتمی وجود نداره هــــــــــــا......
نوشته شده توسط:فاطمه8118
از زبان سوگند
توی اتاقم روی تخت افتاده بودم . چشمامو باز کردم .نگاهی به تن کوفتم انداختم .خدایا من چرا اینجوریم .چرا اینقدتنم کوفتس چرا لباسی تنم نیس همه ی اینا برام سوال بود که ناگهان تمام صحنه های دیشب شروع کردن جلوی چشمام رژه رفتن .اون موقع بود که همه چی یادم اومد همه چی. این که دیشب چه اتفاقی افتاده رو خوب به خاطر آوردم .بغضم گرفت چمام پر از اشک شد . درست تو همون موقع قطره ای اشک از چشمام جاری شد. خیلی سعی کردم تا دیشب رو یادم نیارم اما نشد نمیتونستم .نمیخواستم به یاد بیارم اون عضوی با من چیکارا کرده اما بدتر یادم میومد اون چطور تونست با من اینکارو بکنه چطور ... چطور... چطور... چطور تونست دامن پاک منو لکه دار کنه فکرشم نمیکردم بتونه اینقدر پست باشه من بهش اعتماد داشتم و اون .... اون اینجوری جواب اعتماد منو داد با دست درازی کردن به من ... اما تقصیر خودمم هست چرا اجازه دادم اون راجع من این فکرا رو بکنه فکر کردن هیچ چرا بهش اجازه دادم با من اینطور رفتار کنه آره تقصیر خود منم هست دیگه هیچ انگیزه ای واسه زندگی ندارم دلم میخواد بمیرم ....بمیرم .... بمیرم ....... ولی نه .....وقتی اجازه دادم اون با من یه همچین کارایی بکنه حتی لیاقت مرگم ندارم آره ...حتی لیاقت مرگم ندارم .... باید زنده باشم و این ننگ و تحمل کنم... مجازات خوبه.... دلم میخواد فقط گریه کنم ..... فقط گریه ... فقط گریه ..فقط گریه ...اون پست فطرت با این کارش زندگی منو نابود کرد نابود ...آره دیگه نابود شدم فقط دلم میخواد اشک بریزم...... اشک ....اشک... حالا دیگه فقط گریه میکردم فقط گریه هر لحظه اشکام از لحظه قبل بیشتر میشد هرلحظه بیش تر از لحظه ی قبل ساعتها همونجا داشتم گریه میکردم که متوجه صدایی شدم صدای زنگ گوشیم بود حوصله ی جواب دادنش رو نداشتم به گریه هام ادامه دادم دلم نمیخواست هیچ کاری به غیر از این بکنم تنها چیزی که دلم میخواست گریه بود گریه به حال خودم گریه به حال این زندگی تلخ به گریه هام ادامه میدادم که بازم همون صدا رو شنیدم صدای زنگ تلفنم رو اشکامو پاک کردم و سمتش رفتم خواست بزارمش رو بیصدا تا دیگه هیچیزی نتونه مزاحم گریه هام شه که اسم نازیلا رو روی صفحه دیدم نمیتونستم جوابشو ندم . نگران میشد حداقل باید از نگرانی درش میاورم
_ _ سلام سوگند
با همون صدای گرفته
_ سلام نازیلا کاری داشتی؟
_ _ سوگند خودتی؟ واسه چی صدات گرفته
_ چیزی نیس سرما خوردم اگه کار واجبی نداری قطع کن برم به زندگیم برسم ( با لحن خیلی زننده ای گفتم) حوصله هیچ کس رو ندارم
_ _ نه کار واجبی که ندارم فقط میخواستم بگم تو مگه قرار نبود امروز ما رو مهمون کنی پس چرا امروز نیومدی؟
از این حرفش اعصابم خورد شد من دارم میگم حوصله ی هیچ کس و ندارم این داره از ناهار حرف میزنه بدون این که چیزی بگم قطع کردم و گوشیم هم خاموش کردم تا دیگه هیچی مزاحم من نباشه و بعد دوباره شروع کردم به اشک ریختن به حال خودم همونطور که به گریه هام ادامه میدادم متوجه حضور پیمان تو اتاقم شدم که جلوی تخت ایستاده بود و زل زده بود به من با دیدنش تو اتاقم اعصابم به هم ریخت ملافه ی سفیدی که روم بود رو با دستم جلوی سینم گرفتم و رو تخت نشستم درست مثل یه گرگ درنده شده بودم با همون صدای گرفتم فریاد زدم
_ واسه چی اومدی اینجا از اتاق من برو بیرون کثافت سو استفاده های دیشبت کم نبود عوضی آشغال حالا اومدی یه بار دیگه هم نابودم کنی از اتاق من گمشو بیرون کثافت نمیشنوی چی دارم میگم گم شو برو بیرون روانی آشغال زود باش گمشو
_ _ من فقط اومده بودم بهت بگم که...
برچسب ها: رمان ها ,
[ بازدید : 1702 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]