**رمان &دلنوشته**

نخونی از دستت رفته هااااااا.... :-)

قسمت سوم رمان از هوس تا عشق


نظرررررررر فراموش نشه...

ادامه در ادامه مطالب....


از زبان پیمان:

چمدونام رو از صندوق عقب آوردم پایین آروم درش رو بستمو پول راننده رو باهاش حساب کردم بعد هم به طرف در حیاط حرکت کردمو کلیدمو انداختم توش و اونو پیچوندم در باز شد از آخرین باری که توخونمون بودم سه سال میگذشت بعد از سه سال یه بار دیگه همه جای باغ رو یه نگاه انداختم تغییر زیادی نکرده بود . نباید اونقد قصه میخوردم همه چی تقصیر خودم بود این که پدرم طردم کرد اینکه سه ساله نه دیدمش و نه صداش رو شنیدم اون فک میکرد فرزندی مثل من مایع ننگه اونه... من زندگی کثیفی داشتم و دارم هرگز هم نمیتونم تغییرش بدم من حتی الان هم تغییر نکردم هنوزم همون زندگی کثیف رو دارم اما توی این سه سال متوجه شدم که من بی پدرم نمیتونم زندگی کنم به حضورش نیاز دارم از طرفی نمیتونم خودم رو تغییر بدم اما حتما" لازم نبود که اون اینو بفهمه برای برگشتن پیشش و زندگی با اون تصمیم گرفتم ازش معذرت خواهی کنم و تظاهر کنم که عوض شدم اما حقیقت این بود که من عوض نشدم هرگز . به طرف باغ حرکت کردم جلو تر که رفتم دیدم یه ماشین لیفان قرمز رنگ پارکه خوب باغ که تغییری نکرده اما انگار سلیقه ی بابای من تغییر کرده یادم میاد اصلا" از رنگ قرمز برای ماشین خوشش نمیومد . بازم نزدیک تر رفتم به ساختمون رسیدم... کلیدمو انداختم و درو باز کردم و وارد شدم!!! همه ی برق ها خاموش بود با زدن یه کلید یکی از لوستر ها روشن شد. به صدایی شنیدم صدای پایین اومدن از پله ها بود حتما" خوده پدره...زود برگشتم و گفتم سلام بابا جون ... وای این دیگه کیه؟؟؟ این بابا نیست یه دختره بالباس خواب ساتن قرمزاین دختر دیگه کی بود ؟ اونقد گیج خواب که متوجه حضور من نشده از پله ها که اومد پایین ازش پرسیدم تو کی هستی تو خونه ی پدر من چیکار میکنی تا برگشت و منو دید از ترس یه جیغ کشید و برگشت

_ وای تودیگه کی هستی؟ اینجا چی کار میکنی؟ چطوری اومدی تو ؟

_ اینجا خونه ی پدر منه تو کی هستی ؟جواب منو ندادی

_ این سوالی که من باید از تو بپرسم آقای دروغگو اینجا خونه ی پدر منه!!! -چی داری میگی ؟ مگه اینجا خونه مهندس ناصری نیست ؟

_ بله خونه ی پدر منه نگفتی این جا چه غلطی میکنی ؟ میگی یا زنگ بزنم به پلیس بیاد جمت کنه ببرتت؟

_ وای بازم داره میگه ای خدا چرا این نمیفهمه یعنی میخوای بگی من خودم نمیدونم خواهر دارم؟

با دقت یه نگاهی به سر تا پام انداخت و با لحن خاصی گفت : تو ... تو پیمانی پسر مهندس ناصری ؟

_ پس یه ساعته دارم چی میگم ؟ حالا بگو تو کی هستی ؟ اینجا چه غلطی میکردی؟

_ من دختر مهندس ناصری ام

_ اه بازم همون حرف تکراری یعنی من خودم نمیدونم خواهر دارم یا نه؟

_ آهان حالا فهمیدم اشتباه فک نکنین پدر شما سرپرستی منو از سال ها پیش قبول کرده بود بعد ازرفتن شما به آلمان خیلی تنها شده بود برای همینم من رو آورد پیش خودش...همین!!!

با این حرفش یادم اومد...آره وقتی چهار سالم بود یادم میاد پدرم گفته بود که سر پرستی یه دختر بچه یتیم رو قبول کرده و هر ما برای هزینه های مربوط به اون مقداری پول میفرسته برای اون موسسه...خیلی کوچیک بودم اما دقیقا" یادمه اما از کجا معلوم که حرفش راست باشه ؟ از کجا معلوم دروغ نمیگه؟؟؟

_ حالا حتما" یادتون اومد درسته ؟

_ آره اما از کجا بدونم که تو دروغ نمیگی اصلا" تو منو از کجا میشناسی ؟ از کجا فهمیدی که من پیمانم؟

_ وقتی پدرتون منو به اینجا آورده بودن من عکس شما رو روی میزش عسلی تو اتاقش دیدم وقتی ازش پرسیدم این کیه ؟ ایشون جواب دادن این پسرم پیمانه برای تحصیلش رفته آلمان...

عجب پس پدر من به این دختر نگفته که منو طرد کرده!!!

_ بازم بهم ثابت نشد...مدرک دیگه ای نداری؟

_ کی گفته که ندارم؟؟همین الان اینجا وایسا تا برات بیارم!!!

بعدشم بدو بدو از پله ها بالا رفت و دو دقیقه گذشت تا برگرده اومد جلوم و یه شناس نامه دستش بود اونو داد بهم و گفت خودت نگا ه کن نگاش کردم کاملا" درست بود همه چیش از سال تولدش،تا اسم و فامیلش"سوگند ناصری"عجب پس اسم این دختر خوشگله سوگنده 4 سالم که از بنده کوچیک تره شناسنامشو دادم دستش و گفتم : خوب دیگه بهم ثابت شد

_ پیمان تو واسه چی برگشتی ایران؟درست رو همون جا تموم کردی؟؟

دختر بیچاره حتی نمیدونه من قبل از اینکه از ایران برم درسم رو تموم کردم چقدر هم راحت چایی نخورده پسر خاله میشه...هه پیمان خب به هر حال ایرادی نداشت...اینجور دخترا برای من خیلی بهترن...

_ درسته درسم تموم شده!!!واسه همینم برگشتم ایران...

_ وای این که خیلی عالیه حتما اگه پدر بفهمه خیلی خوشحال میشه تنها پسرش بعد از سال ها برگشته ایران من همین الان بهش زنگ میزنم و خبر میدم

_ صبر ببینم مگه بابام کجاست؟

_ لندن پدر برای قرار داد با یه شرکت به اونجا رفتن خوب دیگه الان بهش زنگ میزنم

_ نه ساعت رو نگاه کن

_ وا ساعت 9 دیگه پدر خیلی دیر تر از این حرفا میخوابه

_ لازم نیس ساعت خواب پدرم رو بهم یاد آوری بکنی خودم میدونم اما اونجا که ساعت 9 شب نیس اونجا حد اقل ساعت 3 یا 4 صبحه بذار من فردا خودم شخصا" بهش خبر میدم

نمیتونستم بذارم به بابام خبر بده اگه میفمید من اینجام زود برمیگشت نمتونستم بذارم این اتفاق بیوفته من واسه ی این دختر چه نقشه ها که ندارم ...

_ خوب دیگه با اجازت من برم بخوابم خیلی خوابم میاد

اینو گفت و از پله ها رفت بالا...

منم با چمدونام به سمت اتاقم حرکت کردم.دراتاقم رو باز کردم و برقو روشن کردم هیچی دست نخورده بود همه چی همونجوری بود که سه سال پیش بود فقط خیلی گرد وخاک گرفته بود حوصله ی تمیز کردن اونارم نداشتم فقط دلم میخواست هر چه زود تر خبر اومندنم رو به کیان بدم تو این سه سال فقط دوبار واسه تعطیلات اومده بود آلمان هم دیگه رو دیدیم بعدش کلا" دیگه به هم میل میدادیم از باحال ترین رفیقام بود لپتابم رو از یکی از چمدونام در آوردم و روشنش کردم واسش میل فرستادم : سلام رفیق چطوری ؟

حدودا" بیست ثانیه طول کشید تا جوابمو بده

_ مرسی خوبم چه خبر اونجا بهت خوش میگذره چی کارا میکنی ؟

_ اونجا ؟ اگه منظورت آلمانه باید بگم من برگشتم ایران

_ چی آخه چطور دلت اومد اونجا رو ول کنی و بیای اینجا ؟

_ خوب اونجا زندگی یکنواختی داشتم و فقط خوش میگذروندمو حقوقمو خرج میکردم تازه هیچ کس برای خوش گذروندن سرزنش هم نمیکرد اینجوری که نمیشه اصلا" هیجان نداره حداقل اینجا یه سری محدودیت هاداریم

_ _ پس اینطور !! این جوری بد شد باید میگفتی برات یه مهمونی بگیریم هر چی نباشه رفیقمون بعد از سه سال برگشته ایران

_ خوب اشکال نداره عوضش فردا که تولدمه جبران میکنی

_ _ باشه حتما" یه مهمونی گنده برات میگیرم هم به مناسبت بازگشتت هم برای تولدت راستی الان کجایی؟

_ خونه ی پدرم

_ _ خونه ی پدرت ؟ پدرت بعد از اومدنت چه عکس العملی نشون داد؟

_ پدرم خونه نیست رفته یه مسافرت کاری

_ _ خوب آدرس خونه ی من تغییری نکرده فردا ساعت 8 شب اونجا باش که مهمونی داریم

_ باشه کاری نداری ؟

_ _ نه فعلا" خدافظ

_خدافظ

************************************************************ با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم ساعت 9:30 دقیقه ی صبح بود از جام بلند شدم و رفتم تو دستشویی اتاقم صورتمو شستمو اونو با حوله خشک کردم از اتاقم رفتم بیرون سوگندو ندیدم فک کنم رفته دانشگاه چون ماشینش هم توی حیاط نبود . راستی مگه ما امشب مهمونی نداریم خیلی بد میشه که من بدون ماشین برم مهمونی . قبل از هر کاری با تلفن همراهم موجودی حسابم رو چک کردم . رفتم تو اتاقم و لباسامو پوشیدم...بعدشم با تلفنم یه تماس با کیان گرفتم
_ الوسلام

_ _ سلام کاری داشتی

_ آره ببین میخواستم بدونم کسی رو که بخواد ماشینشو بفروشه سراغ نداری یا یه نمایشگاه ماشینی که آشنات باشه

_ _ میخوای ماشین بخری

_ آره خوب بد نیس من بدون ماشین بیام مهمونی بده دیگه رفیق من

_ _ چقد پول تو حسابت داری ؟

_ خیلی نیس حدود صد میلیون

_ _ خوب موردی نداره من یه رفیق دارم که نمایشگاه ماشین داره چون آشنا منی حتما" بهت تخفیف میده آدرسشو برات اس میکنم رفتی اونجا بگو ازطرف من اومدی

_ باشه حتما"

آدرسو که برام اس کرد منم به یه آژانس زنگ زدمو برای اونجا یه ماشین خواستم وقتی رفتم تو نمایشگاه ماشین یه آقای میانسال داشت به یه پسری که هم سن و سال خودم بود ماشین نشون میداد جلو رفتم و سلام کردم بهش گفتم که از طرف کیان توکلی اومدم اونم به یکی از زیر دستاش گفتش که بیاد تو انتخاب ماشین کمکم کنه اونم شروع کرد به نشون دادن چن تا ماشین به من ازهمشون خوشم اومد اما هیچ کدوم قیمتش با پول من سازگار نبود یه نگاه به دور و برم انداختم که یهو چشم به یه مزدای سیاهی افتاد که کمی اون طرف تر بود بدون این که به حرفاش گوش بدم رفتم سمت اون ماشین یه نگاهی به ماشین کردم و یه دستی بهش کشیدم خداییش خیلی عالی بود فقط باید قیمتشم میپرسیدم


[ بازدید : 701 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 21 دی 1394 ] [ 19:49 ] [ نرگس و دوستاش ]

[ ]

کیانا1394/11/10 ساعت 20:36
فاطمه جون خیلی قشنگ نوشتی عزیزم واقعا این استعداد رو داری که یک نویسنده ی بزرگ بشی
Sama1394/11/10 ساعت 16:42
من که اصلا اهل رمان نیستم فقط واس خاطر رفیقم فاطمه اومدم وگرنه من و رمان اما فاطمه باید بگم بد نیس
نرگس:خیلی ممنونم دوست عزیز که وقتتو برا وب گذاشتی...ایشالا فاطمه تمام تلاششو برا رمانش بزاره
فاطمه81181394/10/25 ساعت 11:28
خوب میتونیم فرض بگیریم اومده بوده پایین آب بخوره اما اونقد این پیمان ور ور کرد تشنگیش یادش رفت و رفت که بخوابه خودمم نمیدونم به اینش فک نکرده بودم اصلا" این قسمت داستان از زبان پیمانه پیمان که از دل سوگند خبر نداره بدونه واسه چی اومده پایین واااای خدایا مائده راس میگه من به اینش فک نکرده بودم .......
مائده1394/10/22 ساعت 23:23
دختره که میخواست دوباره بره بخوابه چرا اومد پایین اصن؟حالا بیخیال نهههههه بهتر از اونیه که فکر میکردم
اینو دیگه نمیدونم باید از خود فاطی بپرسی..
www.nmn.avablog.ir
نام :
ایمیل :
آدرس وب سایت :
متن :
:) :( ;) :D ;)) :X :? :P :* =(( :O @};- :B /:) =D> :S
کد امنیتی : ریست تصویر
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]