قسمتن پنجم رمان از هوس تاعشق
بیا که قسمت هیجانی و مهم شروع شده هااااااا...
بیا ادامه مطالب...
مهمونی دیگه تموم شده بود منم از طرف هر کدوم از دوستام یه هدیه گرفتم اما برای گرفتن هدیه ی اصلی و بهترین هدیه از طرف سوگند به طرف خونمون راه افتادم چیزی از راه افتادنم نگذشته بود که گوشیم زنگ خورد از توی جیبم درش آوردم اسم سوگند روی صفحه ی گوشیم بود جوابشو دادم
_ الو سلام سوگند چیه کاری داشتی؟
_ _ سلام خیلی دیر کردی گفتم شاید برات اتفاقی افتاده باشه پس کی میای خونه کجایی؟
_ من که بهت گفتم دیر میام خونه نگران نشو الانم تو راه برگشتم
_ _ درسته گفتی دیر میای ولی نه اینقد دیر ساعت 1:45 دقیقس خیلی دیره
_ جشن تولد رو که به این زودی تموم نمیکنن در ضمن هیچوقت کسی که تولدشه زود تر از بقیه اونجا رو ترک نمیکنه وای میسته تا بقیه برن
_ _ تولد ؟ !
_ آره دیگه امشب جشن تولد من بود مگه نمی دونستی ؟
_ _ نه تو اینو به من نگفتی...چرا نگفتی؟نا سلامتی منو تو مثل خواهر برادر میمونیم باید واست یه کادو میخریدم!!!
تو دلم یه پوز خند زدم...هه خواهر برادر؟؟هرگز چنین حماقتی رو مرتکب نشو...
_ اشکال نداره حالا بعدا"یه هدیه ای بهم میدی دیگه...حالا دیگه نگران نباش و برو بخواب
_ _ باشه...شب بخیر پیمان
_ شب بخیر
****
از زبان سوگند
با سنگینی نگاهی رو خودم و احساس تکون خوردن تخت،چشمامو باز کردم...پیمان رو بالاسرم دیدم تقریبا" روم نیم خیز شده بود با دیدنش اینقد نزدیک به خودم ترسیدم یه تیشرت خاکستری رنگ و یه شلوار گرم کن سیاه تنش بود...خواستم بلند شم و ازش بپرسم که واسه چی اومده اینجا که بازوهامو گرفت و منو چسبوند به تخت این کارش باعث شد بیش تر بترسم
_ اِاِاِ...پ..پیمان....ت...تو داری چ..یکار میکنی ؟
_ _ هیچی فقط میخوام از هدیه اَم استفاده کنم...
_ منظورت رو متوجه نمیشم واسه چی بازو هامو گرفتی ولم کن...داری ب..با این ک..کارات منو میترسونی!!!
_ _ بایدم از من بترسی
با شنیدن این حرفش فهمیدم هدفش چیه وحشت کردم...ضربان قلبم تند شد دستام یخ زد حالا دیگه کاملا" روم خیمه زده بود. نمیتونستم بهش اجازه بدم اشتباهی مرتکب بشه مچ دستامو آوردم بالا و محکم مشتی به گردنش زدم...دستامو ول کرد سریع بلند شدمو رفتم سمت در اتاقم دست گیرشو کشیدم پایین وای نه باورم نمیشه درو قفل کرده بود!!!اومدو بازومو تو دستاش گرفت و منو پرت کرد رو تخت هر لحظه ضربان قلبم تند تر از لحظه ی قبل میشد...از ترس زبونم بند اومده بود...باورم نمیشد پیمان بتونه کاری با من بکنه!!!روم خیمه زد...از وحشت قفسه ی سینم بالا و پایین میشد؛به سختی و با صدایی لرزان گفتم : پیمان این کارا چیه داری میکنی لطفا" با من کاری نداشته باش از اتاقم برو بیرون....!!!!
یه پوزخند زد و گفت: چیکار کنم؟؟از اتاقت برم بیرون؟؟؟کاری باهات نداشته باشم؟؟ حالا که تورو لمس کردم و انگیزم برای به دست آوردنت صد برابر شده،ازمن توقع نداشته باش باهات کاری نداشته باشم...
_ تو نمیتونی با من کاری بکنی ( با جیغ گفتم)
_ _کی میخواد جلوی منوبگیره تو ؟
خودشو بیشتر به من نزدیک کرد وگفت:
[ بازدید : 1213 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]