قسمت ششم رمان از هوس تا عشق
بدو بیا ادامه مطالب....
نظرررر فراموش نشه هااا....
_ پیمان لطفا" از اینجا برو خواهش میکنم (با التماس)
داد زد...طوری که احساس کردم هرآن ممکنه گوشم کر بشه
_ _ بازم که همون حرفو زدی گفتم که برای به دست آوردن توبه اینجا اومدم حالاکه اینقد راحت میتونم به دستت بیارم توقع داری از اینجا برم؟
قهقهه ای وحشتناک زد وبازهم به سمتم اومد....
صورتشو پایین تر آورد... نزدیک صورتم کرد...از ترس دست و پاهام میلرزید اون چه طور میتونست با من این کارو بکنه من اون و مثل برادرم میدونستم و اون .....
بازم صورتشو نزدیک تر آورد تمام بدنم از ترس بی حس شده بود ذهنم کار نمیکرد ترسیده بودم هیچی به عقلم نمیرسید دیگه تو دستام هم نیرویی نداشتم که اونو از خودم دور کنم
به خودم که اومدم دیدم داره منو میبوسه... خیلی سعی کردم دستامو بالا بیارم و اونو از خودم دور کنم اما دستام میلرزید از ترس و وحشت سِر شده بودن دستشو آروم روی بازوهام کشید وحشتم صد چندان شد دیگه نتونستم تحمل کنم از اعماق وجودم یه جیغ محکم کشیدم...عصبانی شد دست گذاشت تخت سینمو یقه ی لباس خوابمو تو دستاش گرفت و اونو با خشونت پاره کرد...خیلی ترسیدم دیگه هیچی حالیم نمیشد همین که به خودم اومدم دیدم لخت لختم احساس میکردم الانه که از ترس قلبم واسته... میدونستم کارم دیگه تمومه...اون خیلی قدرتمند بود!!!
_ _ حالا وقتشه که هدفمو عملی کنم سو گند خانوم...هه...
پیمان نمیتونه اینقد پست باشه اون نمیتونه با من کاری داشته باشه...بهش التماس میکردم باهام کاری نداشته باشه دست پا میزدم تقلا میکردم تا از دستش نجات پیدا کنم _ پیمان این کارو با من نکن...
اما اون انگار هیچی نمیفهمید...من زجه میزد و حس میکردم صدام به عرش خداهم میرسه و اونو به لرزه میندازه...اما پیمان چیزی نمیشنید...بعد از ساعاتی عذاب آور،تنه کوفتمو روی تخت و زیر ملحفه بردم و دیگه چیزی نفهمیدم...
[ بازدید : 2490 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]