قسمت دوم رمان به سیاهی شب
نظر فراموش نشه....
با سوزش شدید یه طرف صورتم حرفمو نصفه ول کردم.خداروشکر که مامان به همراه آنوشا به خونه خاله ملیحه رفته بودن وگرنه معلوم نبود الان تا چه حدی از ناراحتی گریه میکرد.همیشه همینطور بود،کاری جز گریه کردن از دستش برنمی اومد.مامان،بابارو خیلی دوس داشت بخاطر همین معمولا طرفه اونو میگرفت و هر وقت بابا با من دعوا می کرد،فقط اشک میریخت.
بابا:دهنتو ببند...از کی تاحالا تو تصمیم گیرندۀ خودت شدی؟هااا؟مگه خواهرت هرچی من گفتم گوش نکرد؟مگه توأم نباید به حرفم گوش کنی دختره ی احمق؟
باید جوابشو میدادم وگرنه پیش وجدان خودم شرمنده میشدم
-نه...نه بابا...من آنوشا نیستم که به حرفاتون گوش کنم.من آنیسام...خوده خودمم.برای چی باید مثل تو سری خورا رفتار کنم؟برای چی بایدمثل آنوشا پا رو علایقم بزارمو برم مزخرف ترین رشته دنیارو انتخاب کنم؟
بابا:چون تو دختر سرهنگ تهرانی هستی.میفهمی؟
-نه نمیفهمم...خوب مگه دختر سرهنگ آدم نیست؟مگه من چه گناهی کردم که دختر شما شدم؟
بابا با یه پوزخند عمیق نگاهم کرد...از این پوزخند هاش متنفر بودم و اون اینو میدونست ولی بازم پوزخنداش رو بهم هدیه میکرد.
بابا:دختره احمق!تو قدر جایگاهت رو نمیدونی این زندگی برات افتخاره!!!
هه...بابا به این زندگی نکبتی میگفت افتخار!!کجاش افتخار داشت که من نمیدیدم؟
-برای من مهم نیست که این زندگی افتخار داره یا نه،مهم اینه که من هرکاری دوست داشته باشم میکنم و اینم میدونم که به کسی مربوط نیست من چه تصمیمی میگیرم...!
بابا با عصبانیت به سمتم یورش برد و با سخاوت تمام مشت و لگد بود که به تن من میزد.درست تو اوج کتک خوردن من،صدای جیغ مامان تمام خونه رو پر کرد...
مامان:کیومرث!!!چیکار میکنی؟ول کن دخترمو!!ولش کن،کیومرث؟؟
این اولین باری بود که کتک میخوردم و این اولین بار بود که مامان سر بابا داد میکشید.واقعا درد داشت!مشتولگداش درد داشت اما دردش به اندازه درد روحم نبود...
مامان گریه میکرد و جیغ میکشید اما بابا دست بردار نبود...من زیر مشتولگداش داشتم جون میدادم اما اون عین خیالش نبود!!
آنوشا:بابا!بابا!! خواهش میکنم تمومش کنید...بسه...بسه...باباااااا....
با صدای دادی که آنوشا برای اولین بار سر بابا کشید،کتک خوردن من هم تموم شد.خوبیش اینه که نذاشتم بابا زیاد به صورتم آسیب بزنه و ضربه هاش فقط به بدنم میخورد و من مطمئنم قراره درد و کبودیهای زیادی رو تحمل کنم...
بابا با تعجب به آنوشا نگاه میکرد اما چیزی نپرسید و فقط به سمت اتاقش حرکت کرد.منو مامانم با تعجب نگاهش میکردیم؛سابقه نداشت سر بابا داد بکشه و همینم باعث تعجب ما شده بود!!
اما آنوشا جواب نگاه مارو نداد و اومد به سمت من.با کمک مامان و آنوشا به اتاق رفتم و من باز هم اشکام رو تنها همدم شبم کردم...دیگه بهشون عادت کرده بودم.
[ بازدید : 775 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]