مقدمه رمان به سیاهی شب
بسم الله الرحمن الرحیم خدای عشق!یقین دارم میشنوی ناله ی این بنده ی گمشده در هیاهوی زندگی را! خدای عشق!خودت خوب میدانی که عشق،این تکه جداشده از وجودت،اختیار نمیداند چیست! سراپا جبر است و اسارت!سراپا زنجیر است بر روحم...بر قلبم...بر نفسم! خدایا!به نابودی کشاندن پیشه من نیست!به نابودی کشاندن پیشه هیچ زنی نیست!سینه ام از غم،از درد،از عشق متلاشی شده است! قلب من پوسیده!من در عین بی گناهی گناهکارم! این را نیز میدانم هیچ زنی گناهکار نیست! عشق است که مرد محکم را به زمین میزند و روح زن را می آزارد! به راستی مقصودش چیست؟!کشتن زن؟!نابود کردن مرد؟! خدایا خودت نگاه بسپار به این زمین!دیگر توان ندارم!! خدایا به زمینت نگاه بسپار! چرا احساس عجز میکنم خدا؟در این مبارزه نابرابر همواره بازنده منم؟ دیگر توان فریاد کشیدن هم ندارم!! به راستی نام مرا از لیست بندگانت خط زده ای خدا؟! مرا از درگاهت رانده ای خدا؟فکر میکنم اشتباه شده!من شیطان نیستم! جساراً اشتباه کرده ای خدایم!
[ بازدید : 418 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما : ]