**رمان &دلنوشته**

نخونی از دستت رفته هااااااا.... :-)

قسمت چهارم رمان به سیاهی شب


نظر فراموش نشه هاااا...


مطالعه قسمت چهارم رمان به سیاهی شب در ادامه مطلب....


با وحشت برگشتم و به اون بوقی که ترسوندم،نگاه کردم.به دقیقه نکشید نگاهم رنگ بهت گرفت!!

چیزی که میدیدم رو باور نمیکردم!!مگه میشه الان اومده باشه؟؟اونم اینوقت سال؟؟الان که باید سرگرم کارای خودشو شوهرش باشه؟؟!! با ضربه ی محکمی که به کمرم خورد به خودم اومدم و خودمو تو بغلش دیدم...

-کیمیاااااا جونممممم!!!!

چنان با ذوق بغلش کردم که یاد ندارم تا حالا مامانو اینجوری بغل کرده باشم!!!همینجوری داشتم از بغلش فیض میبردم که ضربه خیلی محکمی به کمرم زد و منو از خودش دور کرد...

کیمیا:اه اه اه...حالم بهم خورد آنیسا!!!تو که قبلا انقدر لوس نبودی!!!

همینجور که کمرمو با درد مالش میداد با خشم نگاهش کردم که دیدم خیلیم بی خیال داره نگاهم میکنه...دلم می خواست انقدر بزنم تو سرش تا بمیره...حیف که دوسش دارم...

کیمیا:چته اینجوری نگام میکنی؟خوشگل ندیدی تاحالا؟؟

-چرا دیدم ولی خوشگلِ بی عقلِ مشنگ ندیدم!!!!!!!

میدونستم ناراحت نمیشه چون ما همیشه باهم همینجوری صحبت میکردیم البته جلوی بابا هیچکدوممون جرئت نمیکردیم بهم بی احترامی کنیم ولی کافی بود تا چشم بابا رو دور ببینیم اونوقت بود که تماشایی میشدیم...

کیمیا که میدونست بازی تازه شروع شده خودشو آماده کرد تا به دنبالم بیفته و منم خودمو آماده میکردم تا بتونم با بیشترین سرعت ممکن از دست این عجوبه فرار کنم.من نمیدونم کامران چجوری اینو تحمل میکنه؟؟!!

با صدای بلند کیمیا که دست کمی از جیغ نداشت به خودم اومدم...

کیمیآ:آآآآآآآآآییییییی نفسسسس کشششش........

قهقهه ای زدم و شروع کردم به دویدن و اونم به دنبالم.شده بودیم مثل میمونا؛هی از رو این مبل میپریدم رو اون مبل و کیمیا هم دنبالم بپر بپر میکرد.دیگه همه چی یادم رفته بود...دیشب رو کاملا به فراموشی سپردم...دردی تو بدنم حس نمیکردم....شده بودم همون آنیسایی که همه از خوشیش لذت میبردن...همونی که دیگه خیلی وقت بود تو خودم ندیده بودمش...

همینطور داشتم میدویدم و تو فکر بودم که یهو احساس کردم تو یه بغل خیلی گرم و پدرانه فرو رفتم...بوی عطر سرد و تلخش بهم فهموند که این همون کامران جون خودمونِ....

کیمیا همینطور که جیغ جیغ میکرد به شدت منو از بغل کامران بیرون کشید...

کیمیا:بیا اینور ببینم دختره بی حیا!!!خجالت بکش جلو زنش میپری تو بغلش؟؟هههه...جونم قافیه!!حال کردی کامی چه شاعری برا خودم شدم ؟؟؟!!!!

کامران با عشق به عمه نگاه کرد و اونو به طرف خودش کشید و سفت بغلش کرد...

کامران:اره عزیزدلم؛تو علاوه بر شاعر بودن عشق منم هستی...(بوس)دوست دارم کیمی!!!

کیمیا:منم .....


[ بازدید : 521 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 17 دی 1394 ] [ 0:07 ] [ نرگس و دوستاش ]

[ ]

عشق قلم1394/10/30 ساعت 13:56
مورد منکراتی؟؟؟؟ خواهر مائده بگیرشون...خخخ
اووووووووووو.......هیچکسم نه مائده..... بابا خواهرمون از خودمونن......
roman79.avablog.ir
فاطمه81181394/10/27 ساعت 19:54
جدا" حالم بد شد برین یه جا دیگه رمانتیک بازی و معاشقه کنید .....اووووووووووووققققق
فاطمـــــــــــــــــــــــــــــــــه وایسا فقط میکشتم ...یعنی چی؟
مائده1394/10/22 ساعت 22:59
ایولللللللللللل
فاطمه81181394/10/19 ساعت 12:45
اوووووق( ببینم اوق رو درست نوشتمدیگه ؟) آخه آدم جلو دختر بزرگ از این بوس ماچ و بغل میکنه من باید این کامران و کیمیا رو ادب کنما
واه واه واه....نگو چشمو گوشت بَستَس که عمرا باور کنم
نام :
ایمیل :
آدرس وب سایت :
متن :
:) :( ;) :D ;)) :X :? :P :* =(( :O @};- :B /:) =D> :S
کد امنیتی : ریست تصویر
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]